►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄
شروع کرد تند تند راه رفتن
خیلی عصبانی بود
دست منو گرفته بود و با خودش میکشید.. رسیدیم سرِ چارراه
با یه نگاهِ خیلی جدی گفت همین جا وایسا تا من بیام
رفتش سمتِ مغازه گل فروشی بعد چند دقیقه دیدم اومد سمتم یه شاخه رز دستش بود
بلند داد زد
دوستت دارم میفهمی؟؟
جواب ندادم دوباره صداشو انداخت تو سرش و بلندتر از قبل گفت:
آااااااای ایها الناس من عااااااشقشم همه ببینید
خندم گرفته بود مثلِ پسر بچه هایی که واسه خریدنِ اسباب بازی تو خیابون بلند بلند گریه میکنن و داد میزنن
اومد درِ گوشم گفت
قهر که میکنی همینجوری میشم یه دیوونه که حاضره دنیاشو واسه خندیدنت بده
تو حتی چشماتم میخنده
واسم دو خط بخند تا قد یه شاهنامه تو دلم قند آب کنن
►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄
یونس مقصودی
📚چشم هایش میخندید